ببینید، اگر شما راجب ارتباط بوزینهی شاخدار با جدِ جدِ پدر جدِ یکی از بومیان آفریقایی از من سوالی بپرسید، من دو ثانیه مکث میکنم، بعد میگم که نمیدونم!
یا اگر از من اطلاعات عمومی راجب کهکشان راهشیری بخواید، من میتونم یک چیزهایی رو به هم ربط بدم و بلاخره یک جمله تراوش کنم.
ولی اگر از من بپرسید عدد ۶۸ رو از ۷۲ کم کن، هیچ، مطلقا هیچ، واکنشی نشون نخواهم داد.
کلا ذهن من رو یه میدون خاکستری تصور کن که افکارم در قالب یک آدم کوچولو دارن توش رفت و آمد میکنن، و وقتی صحبت از عدد و رقم و حسابکتاب میشه، اون میدون با سرعتِ نور خالی میشه.
بارها پیش اومده که مامانم میگه این شماره رو حفظ کن، و همچنان که داره میخونه، هیچی از ذهن من رد نمیشه که تمرکز کنم روش. فقط ساکتم، و خیره.
قبلا فکر میکردم برخورد مادرم تو بچهگیم حین تمرین ریاضی باعث شده این شکلی بشم. اما الان مدتیه فهمیدم حق داشته کتابو تو سرم تیکهتیکه کنه.
درباره این سایت